malak-jan-sq1

عارفِ روشن‌بین

شیخ جانی، وارث تعلیمات معنوی اصیلی است مشتمل بر آموزه‌هایی از ادیان ایران باستان، عرفان اسلامی و فرهنگ کُرد. او خواستار برقراری تعادل میان تفکر معنوی و زندگانی مادی بود، و حقیقت سنت عرفانی را گرامی می‌داشت.

ملک‌جان نعمتی ملقب به حضرت شیخ در سال ۱۲۸۵ شمسی در روستایی دورافتاده در کردستان ایران به دنیا آمد و قرن بیستم را به تحقیق و عبادت، و تعلیمات معنوی، ظاهراً برکنار از دنیا و هنگامه‌هایش، طی کرد. با این حال، بنا بر گواهیِ آنها که او را می‌شناختند و نمونه‌های مکتوبی که از تعلیمات شفاهی‌اش به‌جا مانده، علی‌رغم تمایلش به برکناری از دنیا، پیوسته در جریان رویدادهای جهان بود، و متعهد به دفاع از حق ضعیفان، به‌خصوص حقوق زنان، و در عین حال، علاقه‌مند به تعمق در مسائل فلسفی و علمی اخلاقی.

حق برابری

روستای جیحون‌آباد، که ملک‌جان در آن به دنیا آمد و تقریباً تمامی عمرش را در آنجا گذراند، واقع در منطقه‌ایست که اکثر ساکنانش پیرو مسلک اهل حق‌اند، مسلکی که در قرن هفتم هجری پایه‌گذاری شد، و در آن ادیان باستانی ایران، عرفان اسلامی، و اسطوره‌های خاصِ فرهنگِ کُرد پیوند می‌یابند. معنویتِ اهلِ حق، هم در آئین‌های ضامنِ وحدت جامعه مشهود است، هم در دعاهای خاصی که نشان از تعاملِ دائم میان جهانِ مادی و جهانِ معنوی دارند. ملک‌جان در چنین محیطِ خاصی زندگی کرد و از بسیاری جهات وارثِ این سنتِ عرفانیِ دیرین بود. با این حال، همواره می‌کوشید تا از محدوده‌ی آئین‌های ظاهری و تعصباتِ قومیِ سنتی فراتر رود، و با حذف خرافات و رفع هر گونه تصلّب در فکر و عمل، سُنت را تازه کند و ذهن‌ها را گشایش دهد. زن بود، اما در حالی که مردان اختیاراتِ معنوی را به حسبِ سُنت در انحصار داشتند، توانست با نفوذِ معنوی‌اش اصلاحاتِ مهمی را باعث شود. یکی از این اصلاحات اجازه‌ی اجرای مراسم آئینی به دست زنان بود.

در حالی که زنان از لحاظِ قضایی و اجتماعی در محرومیت بودند، ملک‌جان، در طول زندگی، برای احقاقِ حقوق آنان، تلاشِ فراوان کرد. در چنین محیطِ مرد سالاری، توانست به شاگردانش بقبولاند که ارث را به طورِ مساوی بینِ پسر و دختر تقسیم کنند، یا در صورتِ طلاق، حق حضانت فرزند به مادر داده شود. از آن طرف، اقدام کرد به تشویقِ سواد آموزیِ دختران در محیطی روستایی که، در اصل، چنین فکری را برنمی‌تافت. می‌خواست با تمامیِ امکاناتی که در اختیار داشت، میان مرد و زن عملاً مساوات برقرار کند، مساواتی که در محیطِ استثناییِ خانواده‌اش خود از آن برخوردار شده بود.

شاگرد تمام‌عیار استاد الهی

ملک‌جان از اوایل کودکی از تعلیم و تربیتی خاص برخوردار بود. پدرش حاج نعمت‌الله، شاعر عارفی که در زمانِ حیات به مثابهِ قدیسی موردِ احترام بود، عقیده داشت که دختران و پسرانش باید یکسان تعلیم و تربیت بیابند- کاری که در اوایلِ قرنِ بیستم، با رسومِ رایج در ایران، به‌خصوص در مناطقِ روستایی، سخت مغایرت داشت. این پدرِ صاحب کرامتِ دلسوز، با دقتِ خاصی به تعلیم معنویِ دخترش پرداخت. بدین ترتیب ملک‌جان از همان اوایلِ کودکی انواعِ ریاضات و عبادات را آزمود، و تمامِ مدتِ کودکی را در محیطی سرشار از معنویتِ خالص به‌سر برد؛ و از آن پس عمری را دمساز با معنویت، به سادگی گذراند، و، در عین حال، همواره از احوالِ جهان و پیشرفت‌های علم باخبر بود. تشنه‌ی آموختن بود. به زیست‌شناسی و آناتومی تا آخر عمر به همان اندازه توجه داشت که به جغرافیا و شعر.

ملک‌جان، در کارِ معنویت، قابل‌ترین شاگردِ استاد الهی (۱۲۷۴ ـ ۱۳۵۳) بود؛ متفکری که در بخشِ دوم زندگی‌اش، مکتبِ تازه‌ای بنیان نهاد، مبتنی بر سنتی دیرین و، در عین حال، برکنار از جزئیاتِ غیرضروری. از نظرِ استاد الهی معنویت علمی است که باید با ابزارِ عقل و روشی مبتنی بر اصولِ اصلیِ اخلاق به سراغش رفت. استاد الهی آنچه را که خود «جوهر ادیان» می‌نامد، خلاصه می‌کند در ایمان به خدای واحد و ابدیتِ روح، و عملکردی مبتنی بر توجه به حقوق و وظایفِ خود و دیگران. به گفته‌ی او روح اگر با دنیا و اجتماع رویارو نشود قادر به پیمودن راهِ کمال نخواهد بود، و به همین سبب است که نباید از دنیا کناره گرفت، بلکه باید در اجتماع زندگی کرد و به چالش‌های آن تن در داد. از نظر استاد الهی، زندگانیِ معنوی توجه دائم است، توجه به حضورِ الهی در همه چیز، و همدلی با دیگران در روزمره‌ترین اعمال. در چارچوبِ این توجه دائمی است که مبارزه با امیالِ منفیِ نفس میسر می‌شود، و از طریقِ چنین مبارزه‌ایست که خودشناسی تحقق می‌یابد. ملک جان، به تعمق در تعلیماتِ برادر پرداخت، به آنها عمل کرد، آنها را تحلیل برد، و آموزه‌های برادر را که امانت‌دار آنها بود، به دیگران تعلیم داد. او در درس‌های معنوی و در اشعار عرفانی‌اش، مدام از حضورِ خیرخواه و نافذِ استاد سخن می‌گوید. به گفته‌ی او، استاد بود که چشم او را باز کرد و راه را نشانش داد. به یاری او بود که توانست خود و خدا را بشناسد. و هم او بود که به او مأموریت داد تا به نوبتِ خود، راهنما باشد کسانی را که به دیدارش می‌آمدند، گاه از راه‌های دور یا حتی ممالک دیگر، به قصدِ مشورتی یا به امیدِ شفایی.

محبت، مشورت و همدردی

خدمت به خلق، در تمامی عمر، سرلوحه‌ی کار ملک‌جان بود، و از طریقِ محبت هرگز از هیچ کوششی فروگذار نکرد. درِ خانه‌اش به روی کسانی که در طلبِ مشورت و مرحمت، یا کمک مالی یا آرامش روحی نزدش می‌آمدند، همیشه باز بود. با وجودِ نابینایی و ضعفِ جسمی، به کارِ یک‌یک آنها یکسان می‌رسید و میانشان فرقی نمی‌گذاشت. می‌گفت: «هر مکتبی، چه ظاهری و چه باطنی، یک نوع ابزار دفاعی دارد؛ ابزار دفاعی ما نیکی کردن به مردم است.»

درگذشتِ ملک‌جان، بعد از یک عملِ جراحی، در سال ۱۳۷۲ شمسی در فرانسه اتفاق افتاد. مزارش، در استانِ پِرشِ فرانسه، امروزه زیارتگاهِ کسانی است که رفتارِ او را همچنان منبعِ الهامِ خود می‌یابند.

نوشته ل. انور
متن بالا ترجمه‌ی مقاله‌ای از نشریه‌ی دوماهانه‌ی لوموند، شماره ۳۹، سال ۲۰۱۱ است.

 


malak-jan-sq2

دریچه‌ای دیگر

اول بار که او را دیدم، در اولین پنجشنبه از تیر ماه ۱۳۵۷ بود. در آن روزگارِ ایران، در میان اکثر روشنفکران و کتاب‌خوان‌ها سخن از خداپرستی کفر محسوب می‌شد. من هم یکی از همین به‌اصطلاح کتاب‌خوان‌ها بودم. استاد سه چهار سالی بود که از دنیا رفته بودند، کتاب آثارالحق را دیده بودم و از طریق یکی از دوستانم با مشی استاد آشنا شده بودم. جذابیت مشی او و جامعیت گفتارهایش گویی بر منِ کتاب‌خوان‌ اثر کرده بود و جنب و جوشی در من ایجاد کرده بود. در اثر آشنایی با این راه و روش، دیگر نه آن‌قدر پایبند روشنفکری گذشته‌ام بودم و نه آن تعالیم مرا با خود برده بود، اما گرما و شیرینی گفتارها مرا به جیحون‌آباد و به دیدار شیخ جانی که او را حضرت شیخ خطاب می‌کردیم کشاند. در همین سفر و همین دیدار بود که تغییری در من ایجاد شد که به یک تحول شباهت داشت. دریچه‌ای به دنیایی دیگر به‌رویم گشوده شد، گرمایی در من به وجود آمد که می‌توان آن را ایمان نامید، اما این اثر از جنسی دیگر بود که هنوز با آن خو نگرفته بودم. گویی با آمدن آن، حال و هوای روشنفکری از سرم رفت.

اول بار که او را دیدم، لباسش سرتا پا سفید بود، لباس بلند، با شلوار سفید و کلاهی مانند شب‌کلاه، از جنس و رنگ سفید لباسش. عصا به دست در حیاط قدم می‌زد. بعد از ظهری بود که به آنجا رسیدیم، و همزمان با ما عده‌ای هم از جاهای دیگر آمده بودند، بیشتر روستایی. او در آن تابستان، در حیاط بود که مردم می‌رسیدند، سلام‌های مسافران را که به کُردی و فارسی و … بود، با لبخندی پاسخ می‌داد.

حالت گام‌برداشتن او به نابینایان نمی‌مانست. کسی دستش را نگرفته بود و لازم نبود کسی مراقب راه‌ رفتنش باشد. یله و آزاد و با صلابت قدم می‌زد. شلال موهای خاکستری‌اش به دو گیس بافته‌شده و نازک در دو سوی پیکر لاغر و ظریفش آویخته بود. از این دیدار اثری دیرپا و ماندگار در سینه‌ام به‌جای مانده است و با یادآوری آن، پس از سی سال و اندی، گویی همین پنجشنبه‌ی گذشته بود که او را دیدم.

با دیدن او، زنی را دیدم که گام‌هایش فاخر و رفتار و سکناتش احترام برانگیز بود. وقتی دیدمش، بی‌اختیار او را «بانو» خطاب کردم، و عبارت بانو را چند بار زمزمه کردم. هنوز هم در خلوت خود، او را بانو می‌خوانم. لطافت و ظرافت خاصی در حرکات او بود. حتی حالت قوس مچ دست راستش، هنگامی که عصایش را می‌گرفت، هنوز از خاطرم نرفته. بعد از گذشت این همه سال نمی‌دانم چرا این حالت از یادم نمی‌رود و هنوز علت این تأثیر را نمی‌فهمم.

در آن روز، در میان مسافران مشتاق، از هر قوم و دسته و طبقه‌ای را می‌توانستی ببینی. همه منتظر بودند تا فرصتی دست دهد و سؤال‌هایشان را از شیخ جانی بپرسند. عصر، نزدیک غروب آفتاب، او در گوشه‌ای از حیاط کاه‌گلی منزلش نزدیک به در ورودی خانه نشسته بود. ‌شهری‌ها کاغذ و قلم به‌دست یکی یکی سؤالاتشان را از او می‌پرسیدند. در باز شد و زن جوان روستایی با حالت عجز و نیاز، و خضوع و خشوع زیاد، خود را به او رساند. تمام تار و پود وجودم از دیدن آن صحنه و از دیدن آن عشق و اخلاص لرزید. تاکنون چنین چیزی ندیده بودم. زن با زبان کُردیِ آهنگینی، قربان صدقه‌ی حضرت شیخ می‌رفت و می‌گریست. زن گُر گرفته بود، خود را نزدیک جانان کشاند، تا فقط او دستی به مهر بر سر او بکشد، چیز دیگری نمی‌خواست. وه چه خلوص و ایمان و عشقی! با دیدنش از سؤال خود صرف‌نظر کردم. به خود گفتم اگر درخواست این زن روستایی، درخواست است، پس مال من چیست؟ سؤالم بیشتر به اظهار فضل فلسفی می‌مانست تا یک درخواست صادقانه. این چنین اتفاقاتی است که فرد را به خویشتن خویش فرا می‌خواند، همانی که عمری از آن غفلت کرده است. کمی دورتر ایستادم، در خود فرو رفتم و به تعمق فقط نگاه کردم.

چند دقیقه بعد، مرد درشت هیکلی گریه‌کنان به او نزدیک شد، و به کُردی با او گفتگو کرد. شیخ جانی چیزی به او گفت که مرد از شدت شوق و شعف در خود نگنجید و خود را به زمین کوفت تا آرام شود. نمی‌دانستم چه شنید که این‌طور شد. خانم کرد زبانی که در کنارم ایستاده بود وقتی اشتیاق مرا برای فهمیدن موضوع دید، ماوقع را برایم تعریف کرد: مرد راننده‌ی کامیون بود. هفته قبل در اثر تصادف وحشتناکی کامیونش بالکل از بین می‌رود، راننده‌ی مقابل می‌میرد، اما او به طور معجزه‌آسایی جان سالم به در می‌برد. اما با اینکه راننده‌ی مقابل مقصر بود، عذاب وجدان او را رها نمی‌کرد، به طوری که شب‌ها خوابش نمی‌برد. به اینجا پناه آورده بود. حضرت شیخ دستوراتی به او می‌دهد و سعی در آرام کردنش‌ می‌کند. ولی او آرام نمی‌شود و بی‌تابی می‌کند. حضرت شیخ، در آخر به او می‌گوید، یادت می‌آید ساعت دوازده ظهر بود و تو بر حسب اتفاق ساعت خود را بر دست راست بسته بودی. پیش از تصادف نیز به ساعت خود نگاه کردی … . به این نشان، من کنارت بودم. نگران نباش. عمرش تمام شده بود. مرد با شنیدن این کلام چنان مست شد که هر کار کرد آرام نگرفت، تا اینکه خود را چند بار به زمین کوفت.

در آن زمان، شیخ جانی، در آستانه‌ی هفتاد و دو سالگی بود.

چند سال بعد، بار دوم که دیدمش، رفتار خاضعانه و پروانه‌وار زنان و مردانی که به دیدارش می‌آمدند، برایم تازگی نداشت و می‌دانستم از چه روست.

شبی بود و دیدارکنندگان از هر قوم و دسته‌ای، از روستاها و شهرهای اطراف، از تهران، و عده‌ای از اروپا و آمریکا، در اتاقی، در کنار او نشسته بودیم. هر کس اگر سؤالی داشت، از او می‌پرسید. او هم با آن سیمای ملکوتی پر مهر و شفقتش پاسخ می‌داد. با شنیدن هر پرسش مکثی می‌کرد و با عبارت «می‌فرماید»، پاسخ را می‌داد. گویی از «او» می‌پرسید و پاسخ می‌داد. سؤال‌ها بیشتر مربوط به مشکلات دنیایی بود تا دست‌اندازهای گذر از مرحله‌ای دشوار در سلوک معنوی، یا راهنمایی در مبارزه با نفس. او بی‌پرده دردِ دردمندان را دوا و نیازِ نیازمندان را با گشاده‌رویی روا می‌کرد.

در آن شب من هم سؤالی داشتم، اما نتوانستم آن را در ذهنم منسجم کنم و به درستی بر زبان بیاورم. در کلافِ اگر و مگرها و چراها گیر کرده بودم، ذهن و زبانم نمی‌گشت تا سؤالم را درست بپرسم. بالاخره یک چیزی سر هم کردم و رنگ و لعاب معقولی به آن دادم و پرسیدم. اما آنچه بر زبان جاری کردم، همانی نبود که می‌خواستم. لختی مکث کرد، اما جوابی داد که پاسخ به سؤال واقعی‌ام بود، پاسخ به سؤالی داد که در دل داشتم و نتوانسته بودم بر زبان جاری کنم. تعجب نکردم، چون می‌دانستم از دل من و همه‌ی کسانی که آنجا بودند خبر دارد و می‌دانست که نتوانسته بودم سؤالم را جمع و جور کنم. در پاسخ، با تذکری دقیق، کوتاهی‌ام را در رعایت حق و حقوق کسی یادآور شد. با این تذکر دقیق که شاید کسی از آن اهمال خبر نداشت، مرا متحیر کرد و لحظه‌ای نفسم بند آمد. گرفتم آنچه را که می‌بایستی بگیرم؛ و یافتم آنچه که را می‌بایستی بیابم. قلبم گواهی داد که به خوب‌جایی پایم کشیده شده است. بعدها دانستم که به این حالت درونی، ایمان و اطمینان می‌گویند.

در آن شب متوجه شدم اگر نگران زندگی معنوی و رشد روح ملکوتی خود هستم، باید خود را بهتر بشناسم و در خودشناسی بیشتر کوشش کنم. باید … .

وه که چه آرامشی دارد قلب اَمان‌یافته از ایمان.

خاطره‌ای از ش. خوشه

 


malak-jan-sq3

قدیسه‌ی جیحون‌آباد

هر قدیس یا قدیسه‌ای مختصه و بارزه‌ای دارد که او را از دیگر قدیسان متمایز می‌سازد. ملک‌جان نعمتی‌ (۱۲۸۵-۱۳۷۲) را با سه بارزه می‌توان متمایز ساخت: عَماء یا نابینایی، عُزوبت و شیخوخت. این سه هر یک در علم باطن مفهومی ویژه دارند، هر چند عماء و عزوبت شرط لازم برای شیخوخت نیستند، لکن وقتی از عالم معنا برای سالکی حوا‌له شوند، استعدادی خاص و معنوی را در او پرورش می‌دهند، و یا موانعی برخاسته از جزمی‌گری یا زن‌ستیزی را مرتفع می‌کنند. مَلَک‌جان در یکی از سخت‌ترین ایام ظهور کرد؛ وجود او برای رهروان معنوی به‌خصوص زنان، ذی‌جود بود چرا که در این دوره بخشی از زنان جهان در آزادی مطلوب به سر می‌بردند، و بخشی دیگر در مبارزه‌ی دائم برای گرفتن حق خود، و یا در انفعال کامل. در این دوره است که ملک‌جان رهبر معنوی سالکان و عاشقان شد.

این مقال با اشاره به شخصیت‌هایی از آیین‌های باستان و چهره‌های دینی و عرفانی، ویژگی‌های این سه مختصه‌ی ملک‌جان را بر‌می‌شمارد، و حضور هر سه‌ ممیزه را در این عارفه‌ی بی‌همتا، قدرتی مضاعف در جهت پیشبرد مأموریت ا‌و می‌داند.

عَماء

در تمام سنت‌ها، و آیین‌ها، قدیسان و قدیسگانِ نابینا بسیارند؛ آنان ظاهرِ فریبنده‌ی جهان را نادیده می‌گیرند و به برکت نابینایی خود امتیاز شناخت حقیقت نصیبشان می‌شود، و از مواهبِ الهی بهره می‌برند. بدین نگاه، عماء یا نابینایی بی‌ارتباط با آزمون‌های خاص تشرّف به مکاتب معنویِ نقاط مختلف جهان نیست، که یکی از این آزمون‌ها بستن چشم طالب بود و رها کردن او در راهی پر فراز و نشیب و پر مانع، تا یاد بگیرد چگونه در تاریکی راه خود را به سلامت طی کند.

در تاریخ و پیشاتاریخ بسیاری از غیب‌گویان نابینا بودند، گویی می‌باید چشمِ ظاهر در مقابل نورِ مادی بسته باشد تا با چشم باطن، نور الهی مشاهده شود. تیرسیاس پیشگوی معروف یونان باستان از آن جمله بود؛ یا طوبیا، از انبیای صغیر یهودیت، که در هنگام خواب نابینا شد، و پیشگویی‌های او در کتاب طوبیت یکی از کتاب‌های عهد عتیق آمده است. سرانجام طوبیا به دستور خداوند و به یاری اسرافیل چشمانش شفا یافت.

در مکاتب باطنیِ قدیم تعداد زیادی از نابینایان را می‌بینیم که از غیب خبر داشتند و عجب اینکه برخی از آنان پس از شفا، عطیه‌ی غیب‌دانی را از دست ‌دادند. در میان قدیسگان مسیحی می‌توان از قدیسه لوچیا (۲۸۳-۳۰۴) نام برد، زن جوان شجاعی که زندگی خود را وقف مسیح کرد، و به جرم مسیحی بودن، دو چشمش را با چنگالی بیرون کشیدند؛ از او نقل شده که به شادی می‌گفت: «خدایا چشم مرا بستی تا تو را بهتر ببینم.» قدیسه لوچیا حامی نابینایان است.

حاج نعمت‌الله مکری (۱۲۵۰-۱۲۹۸) از عرفای به‌نام کُرد، برای دختر خود مَلَک‌جان، مقام سید (ی) یکی از باطن‌داران و صاحبان کرامات را در‌خواست کرده بود. استاد الهی می‌فرماید: «… مادرم حضور داشت فوراً متوجه شد و دامن ایشان را گرفت و گفت او نباید کور شود -زیرا سید (ی) کور بود- پدرم فرمود … گذشت … دیگر فایده ندارد. همان لحظه که از زبانم خارج شد، تمام شد. خواهرم کم‌کم بزرگ شد و حدود چهارده سالگی به‌تدریج نور چشمش ضعیف شد. ا‌طبا کاری نتوانستند انجام دهند، و بعد از چند سال کاملاً نابینا شد. ولی چنان حال معنوی و شور و جذبه‌ای به او دست داد که شبانه‌روز حق‌حق می‌گفت.» و در گفتاری دیگر می‌فرماید: «مرضی که برای سالک حواله می‌شود -‌ مانند نابینایی جانی و بیماری ایوب- باید مدت مقرره را طی نماید.» و در همین گفتار اشاره می‌کند که نابینایی شیخ جانی بر حسب مصلحت بوده است.

از این گفتارها می‌توان نتیجه گرفت که رسیدن به یک مقام باطنی مستلزم ایثار شخص، و بر مبنای حکمت و مصلحت خداوند است. ملک‌جان در این‌باره فروتنانه می‌فرماید: «اگر کور نمی‌شدم، علی‌رغم تعلیمات معنوی آبا اجدادی‌، چه بسا به معنویت جذب نمی‌شدم. نابینایی‌ام بود که مرا از دنیا جدا کرد و ‌افق‌های نادیده را به من نشان داد.» در این سخن، نهایت تسلیم و رضا را می‌توان دید و همچنین توجیه سختی‌ها، که نشانگر اوج پرورش فکر ا‌ست، زیرا موجه دانستن ناکامی‌ها، خود نشانه‌ی توجه است، و توجه دایم، عامل اصلی نیل به وصال حق.

عُزوبت و عُذرت

عَزب بودن و عَذرایی، پدیده‌ای است که از عهد باستان به عنوان یکی از نشانه‌های قداست دیده شده است. این امر فقط مبارزه‌ی با هوا و هوس نفسانی نبوده، بلکه به منظورِ رسیدن به مرحله‌ی بی‌جنسیتیِ روح بوده است. اما از آنجا که عزوبت مغایر طبیعت بشری است، هرگز به صورت قانون شرع در نیامد. رهبانیت از آیین میترایی، که عزوبت برای هفت مقام معنویِ آن اجباری بود، به دین مسیح رسید و در میان کشیشان اجباری شد. لکن عزوبت و عذرت فقط به دستور خداوند است و چنین نذری بدون اذن خداوند ارزشی ندارد.

عذرا بودن حضرت مریم مادر عیسی مسیح، در هنگام بارداری که اصطلاحاً «آبستنی معصومانه» (Immaculate Conception) خوانده می‌شود، در مورد پیر رضبار مادر سلطان سهاک و آناهیتا مادر مهر نیز رخ داد، و تأکیدی است بر پاکی این سه بانوی قدسی، که شایستگی حمل چنین مبشرانی را داشته‌اند.

عذرا بودن یکی از فضیلت‌های دورگا خدایبانوی نور در آیین هندو، و خدایبانوان یونان باستان، آتنا، آرتمیس و هستیا بود. تاریخ کلیسا نیز پر است از قدیسگان عذرا، که برخی از آنان زندگی خود را در دفاع از ایمانشان از دست دادند. از جمله کاترینای اسکندرانی، قدیسه‌ی باکره‌ای که در اسکندریه، اوایل قرن چهارم شهید شد. جسد او را به طور سینا بردند؛ و جسد او ۴۰۰ سال بعد از مرگش سا‌لم و فاسد نشده در قرن هشتم میلادی کشف شد. پیدا شدن جسد او پس از چهار قرن نشانگر مقام او در عا‌لم باطن، اجابت نذر او برای عزوبت، و نیل به مقام قدیسگی است. او خاتون باکرگان و ادیبان و یکی از چهارده معصوم مسیحیت است.

همچنین به‌جاست که از قدیسه تِرِزای اویلایی نام ببریم، او در ۱۵۱۵ در ولایتی در اویلای اسپانیا متولد شد. در نوجوانی به صومعه پیوست، و در آنجا در حالی که از بیماری شدیدی رنج می‌برد، دوره‌های جذبه‌ی مذهبی را تجربه کرد. در ۱۵۵۹ اعلام کرد که مسیح را در جسم زیارت کرده؛ تماس مستقیم او با مسیح دو سال طول کشید. او یکی از بانیان عرفان در مسیحیت است.

جای پای قدیسگان عذرا را در جای‌جای پهنه‌ی گیتی، چه در افریقا، چه در خاور دور یا نزدیک می‌توان باز شناخت، که نشان می‌دهد مأموریت‌های معنوی به رنگ، جنسیت و محل تولد بستگی ندارد.

با این اوصاف، عذرتِ طلب شده توسط حاج نعمت‌الله برای دخترش ملک‌جان، خود نشانه‌ی مأموریتی برای او است. مأموریتی که اولین نشانه‌های آن را در نوزادی ملک‌جان دیده‌ایم. در گفتاری، استاد الهی می‌فرماید: «یک‌وقت پدرم امر فرمود که من و مادرم همراه ایشان یک سه ‌شبانه‌روز روزه بگیریم. خواهرم «جانی» هم که شیرخوار بود، با ما بود، از روز دوم مادرم دیگر هیچ شیر نداشت، این بچه در این مدت سه شبانه‌روز نه گریه کرد و نه گرسنه‌اش شد، بازی خودش را می‌کرد، و وقت خواب هم می‌خوابید.» چنان‌که ملک‌جان بعدها می‌گوید: «در مقامات معنوی، روح محیط است و جسم تحت تسلط اوست.»

حاج نعمت‌الله هنگام درخواست مقام سید (ی) برای ملک‌جان، فرمود: «این دخترم نباید شوهر کند.» ملک‌جان که به دستور پدرش «از کودکی لباس سفید می‌پوشید و کلاه سفید سر می‌گذاشت، به‌طوری که تا مدت‌ها مردم شک داشتند او پسر است یا دختر»، از همان زمان برای رسیدن به مرحله‌ی بی‌جنسیتیِ روح در نظر گرفته شده بود. او که می‌بایست در آینده سفینه‌ی هدایت را رهبری کند، سفید می‌پوشید، که رنگ بی‌رنگی‌ است، و رنگ تمامی رنگ‌ها، رنگ قداست و رنگ خلوص و رنگ جبرئیل یا پیر ازلی. اغلب قدیسگان عذرا چنان‌که به اجمال دیدیم مأموریتی خاص بر عهده داشتند، و نه تنها با رنج بسیار برای ایمانشان جنگیده‌اند تا راه را برای همراهانشان‌ هموار‌تر کنند، بلکه با حمایت از زنان و خانواده، پشتیبانی همیشگی خود را از زنان نشان داده‌اند.

شیخوخت

لازمه‌ی شیخوخت در عرفان، قداست است که پس از طی مراحل کمال و نایل شدن به آن حاصل می‌شود، و شامل رسولان، مبشران، آباء دین، خادمان خداوند و صاحبان زمان است. در نزد عرفا کسی که به مقام شیخوخت می‌رسد مقامی والا دارد، و ارشاد یا اصطلاحاً دستگیری و تربیت سالکان با اوست.

شیخ به معنای پیر یا دستگیر، کسی است که به پایه‌ی ولایت رسیده باشد و مأموریت ارشاد داشته باشد. استاد الهی، خواهرش، ملک‌جان نعمتی را شیخ نامید؛ لقبی از آنِ مردان. هر چند رسیدن به این مرتبه برای ملک‌جان به سادگی میسر نشد: «چند سال پس از فوت پدرم، عوا‌لم معنوی‌ام شروع شد. در آن زمان سعی می‌کردم به تنهایی از عهده‌ی آن برآیم ولی عوالم روحی چنان پیچیده و وسیع است که سردرگم می‌شدم. مدام در پی یافتن یک راهنما بودم تا مرا به سرمنزل مقصود برساند. این احوالات گم‌گشتگی تا حدود ۳۵ سالگی همراهم بود. بعد از آن، راهنما را در وجود برادرم یافتم. هر چه فهمیدم و یا بعدها درس دادم، از تعلیمات و راهنمایی‌های اوست. هر چه می‌دانم از اوست. چقدر خوش‌حال شدم که به شاگردی قبولم کرد.» او دنباله‌روی برادرش استاد الهی بود و همان اصولی را پیروی می‌کرد که اهم آنها: جوهرکشی از ادیان، توجه دائم به مبدأ، انجام وظیفه نسبت به خود، اجتماع و خالق، اهمیت به حق و حقوق فرد و اجتماع، و عمل به اخلاق فطری و معنویِ فراتر از شعایر و جزمیات بود.

گرفتن لقب معنوی به خاطر منزلت و مرتبت شخص در عالم باطن، نشان‌دهنده‌ی مقام او در آن عالم است، و تنها از طریق به‌جای آوردن اعمال و آدابی توأم با تحمل سختی‌ها و مشقات، و از طریق مراقبه و مبارزه‌ی دایمی با نفس به دست می‌آید. خود می‌گوید: «خدا در هر زمانی برای آن زمان فکر می‌فرستد. بشر باید مطابق زمان خودش فکر کند. مقام معنوی هم باید مطابق با زمان رفتار کند.»

به عقیده‌ی او شیخوخت بدون عمل میسر نمی‌شود، از اینجاست که می‌گوید: «توجه دائم با عمل میسر می‌شود. اعمال مطابقِ میلِ خدا، توجه است.» و توجه یعنی وجه‌الله را در خود دایمی کردن. و این مقام به دست نمی‌آید مگر با تسلط بر غرایز چنان‌که می‌گوید: «اگر کسی بخواهد مقام معنوی تحویل بگیرد، نباید اجازه دهد غرایز خلقتی او را تحت تأثیر قرار دهد … انسان باید بر غرایزش تسلط پیدا کند.» و طریقه‌ی این تسلط، مبارزه با نفس اماره است. اما مبارزه با نفس چیست، جز فکری که در مقابل خواسته‌های ناروا و افکار ناصواب می‌ایستد و اگر پیروز شود ا‌نسان را به پندار و کردار نیک وامی‌دارد: «فکر مثل آب است، اگر از آب استفاده نکنی، ظلم به خودت کرده‌ای و مقصر هستی. باید از این آب استفاده کرد و کشت کرد. اگر آدم در حال مبارزه با نفس باشد، فکر بد، باعث بی‌ایمانی‌اش نمی‌شود.»

او لوازم طی طریق را چنین برمی‌شمارد: «عقل هم لازم است و عشق هم لازم است.» و وجوب عشق را چنین توصیف می‌کند: «‌تا در راه عشق نسوزی ایمان پیدا نخواهی کرد. معنی سوختن هم این است باید موانع را با علاقه‌مندی و کوشش از سر راهت برداری، تا وارد مرحله‌ی ایمان شوی.» و می‌گوید: «وجود بشر مثل تابلوی نقاشی است و باید همه ‌چیز به جای خود باشد.» منظور او از به جای خود بودن، تأکید بر تعادل است، سخن او بدین معناست که در امکان بشر هست که به تعادل برسد، اما باید همه ‌چیز در جای خود قرار گیرد تا ترکیب رنگ‌ها و شکل‌ها در این تابلوی نقاشی به کمال خود برسد، یعنی به زعم او: «کامل کسی است که هر چیزی را به جای خود بشناسد.» پس ترکیب درست این تابلوی نقاشی، یعنی وجود بشر، شناختن هر چیز به جای خویش است و داشتن تشخیص. می‌گوید: «سعی کن در دین‌داری تشخیص پیدا کنی. وقتی شخص نظرش لله باشد کم‌کم تشخیص پیدا می‌کند.» دو طریقه را برای رسیدن به این تشخیص و شناخت توصیه می‌کند، یکی از طریق تحقیق: «باید جوهرتحقیق در وجود پیدا شود. آن قدر وجودش صیقلی شود که خود را بشناسد. در واقع تحقیق همان خودشناسی است.» انگیزه‌ی اصلی تحقیق در امر معنوی، ایمان است، چرا که: «حس معنوی در اثر ایمان خالص به خدا بیدار می‌شود… وقتی آدم به وجود خدا ایمان داشته باشد و هیچ تردید نکند، خدا در وجودش پیدا می‌شود»؛ و دیگر از طریق کشف و شهود. هر چند الهامات را در ردیف کشف و شهود می‌داند، اما آن را متفاوت با وصال به مبدأ می‌پندارد: «وصل شدن به مبدأ با الهام متفاوت است. وصل شدن به مبدأ می‌تواند دائمی باشد، وتا زمانی که شخص زنده است، ادامه یابد، در حالی ‌که الهام موقت است و مربوط به یک مورد خاص.» یعنی وصل شدن به مبدأ پس از مرحله‌ی یقین و توجه دائم حاصل می‌شود با این ‌همه تصریح دارد بر اینکه: «کسی که لیاقت داشته باشد الهام بگیرد تصمیماتش دقیق و عملکردش صحیح است.» سپس برای وارد شدن به مرحله‌ی خدا‌شناسی که به عقیده‌ی او: «برای شناخت خدا، تا نرسی، به گفتن نشاید. باید برسی و بفهمی خداشناسی چیست. هر چقدر روحت بیشتر آشنا شود، بیشتر می‌شناسی. آن دیگر گفتنی نیست،» شیوه‌ای خاص را توصیه می‌کند :«خدا در چیزی جلوه می‌کند تا آن شئ را ببینیم و دوست بداریم. بعد کم‌کم آن شئ از نظر می‌رود و خود خدا می‌ماند» و شگفت اینکه طریقه‌ی شناسایی ذاتِ خدا را در بشر امری کیفی می‌داند و آن را به قلب محول می‌کند: «شناخت ذات در بشر یک کیفیت است، قلب گواهی می‌دهد.» و بعد گواهی قلب را به فکر منوط می‌کند: «توجه قلب، یعنی فکرشان به خدا باشد و افکار خارج را به قلب خود راه ندهند.»

او در باب عملکردش در زندگی می‌گوید: «در زندگی یک‌ آن غفلت نکردم، در ظاهر درس و در باطن کار سلوکی.» و فعالیت دایمی‌اش را مربوط به ذاتیه و روحش می‌داند: «روح با روح تفاوت دارد و این تفاوت خلقتی است … روح من آرام ندارد … وای از این روح، یک آن آرام نبوده و نیست … خُرد‌بین و دقیق است، فوراً جذب هر چیزی نمی‌شود و زود قانع نمی‌شود. خدا عالَمِ خیلی روشنی در اختیارم گذاشته، این‌ها در وجودم ذاتی است. اگر عارضی بود می‌شد تغییرش داد، چون ذاتی است، عوض شدنی نیست.» و در عین‌حال توصیه می‌کند به خدا رسیدن را هدف قرار ندهید، چون مرده‌ای در دست غسال، بدون خواسته یا توقع باشید، که بالاترین نشانه‌ی تسلیم و رضا است: «شما به “به خدا رسیدن” کار نداشته باشید، خدا در وجود خود ماست، خدا از ما دور نیست، هدف برای خود تعیین نکنید، آنچه وظیفه است انجام دهید و نتیجه را به خدا بسپارید.» او از انجام وظیفه و رسیدنش به مرحله‌ی تسلیم و رضا می‌گوید: «رسیدم به جایی که حرف میم ندارم: می‌کنم … می‌گویم … می‌خواهم، و … مرحله‌ی تسلیم و رضاست. در این مرحله شخص بدون تفاوت [برحسب وظیفه] کار می‌کند.»

او که برای رسیدن به یقین، اصل را بر توحید و توکل گذاشته بود، به مثبت‌اندیشی توصیه می‌کند:«باید پایه را روی هستی او گذاشت و مثبت بود تا به یقین رسید» و سپس می‌گوید: «به درِ یقین رسیده‌ام … اینهایی که درک کرده‌ام، مثل این است که دارم توی دستم با آنها بازی می‌کنم. حالا دیگر چیزی نمی‌تواند مرا بگرداند … تردید ندارم.»

نویسنده: سودابه فضایلی

 


malak-jan-sq4

دیدار با شیخ جانی

بهمن ماه سال ۱۳۶۹ بود، زمستانی سرد و تاریک در زندگی من. از نظر مادی، در بدترین وضع سراسر زندگی‌ام بودم. خانواده‌ام از هم پاشیده بود. بچه‌هایم را از من گرفته بودند، خودم هم خانواده‌ای نداشتم که با آنها زندگی کنم، با شغلی کم‌درآمد و در مضیقه‌ی شدید مالی تک و تنها با سختی و با مشکلات عصبی و درونی زندگی می‌کردم. چند ماهی بود که توسط کتاب آثارالحق و با دیدن رویایی تأثیرگذار، با راه و عقاید استاد الهی آشنا شده‌ بودم، اما هنوز گیج و گُنگ بودم و نه از راهِ تازه وارد شده چیزی می‌دانستم و نه تعالیمش در من اثر کرده بود. تنها با خواندن آثارالحق، دلگرم بودم و سعی می‌کردم کوره امید و کوره راهی از بین مشکلاتم پیدا کنم. حس غریبی به من نهیب می‌زد که کسی هست به او تکیه کنم و جایی هستم که می‌توانم به آن اعتماد کنم، همین؛ چیز بیشتری نمی‌دانستم. مختصر آنکه شود از معنویت چیزی نمی‌دانستم، اما این را خوب می‌دانستم که در دنیای مادی هیچ چیز نداشتم و همه چیز می‌خواستم.

چند روزی بود که سرمای سختی خورده بودم و تب داشتم. سه‌شنبه‌‌روزی هنگام عصر، یکی از دوستانم به من زنگ زد و گفت می‌خواهی آخر هفته به دیدار شیخ جانی در جیحون‌آباد بروی؟ من نه می‌دانستم شیخ جانی کیست و نه جیحون‌آباد کجاست، اما بی‌درنگ گفتم بله می‌خواهم. تلفنی موضوع را با یکی دیگر از دوستانم در میان گذاشتم و درباره‌ی شیخ جانی از او سؤال کردم. او گفت شیخ جانی قدیسه‌ای است که در روستایی دور زندگی می‌کند اما هزار جور معجزه دارد و به هر کس هر چه بخواهد می‌دهد. برقی به چشمانم آمد و پیش خود گفتم، این همان چیزی بود که آرزو داشتم بشنوم!

آن شب در خانه، قلم و کاغذ برداشتم و فهرست بالابلندی از خواسته‌هایم در آن نوشتم. از گرفتن بچه‌هایم و داشتن شغل و درآمد خوب، تا … . فهرستم آن قدر بزرگ شد که موقع پاکنویس کردن ناچار شدم از ورقه‌ی امتحانی استفاده کنم. به خودم وعده دادم که از این سفر دست ‌پر برگردم.

دو روز بعد در محل موعود حاضر شدم و به همراه عده‌ای دیگر در اتوبوس، عازم جیحون‌آباد شدیم. برف سنگینی می‌بارید و من همچنان بیمار و تب‌دار بودم. از آنجا که در اتوبوس کسی را نمی‌شناختم و بدحال و یخ‌کرده بودم، خود را در بالاپوشی پیچیدم، در صندلی فرو رفتم و چشم‌ها را بستم که بخوابم، اما نتوانستم. سراپای وجودم یک جفت گوش شده بود و می‌خواستم به همه‌ی گفتگوهای دیگران گوش کنم و هر چه بیشتر از شیخ جانی بشنوم.

همسفرانم، زنان و مردانی در سنین مختلف و جایگاه‌های مختلف اجتماعی، ولی انگار که همگی برخاسته از یک خانواده باشند، یکدل و یک‌زبان از شیخ می‌گفتند: بزرگِ مقدسی که علی‌رغم نابینایی ظاهری، از همه بهتر می‌بیند و می‌داند و درایت و محبتش انتها ندارد. کسانی که با او آشنا بودند، داستان‌هایی تعریف می‌کردند که در ذهن و شعور من نمی‌گنجید و مرا بیشتر از پیش گیج و مبهوت می‌کرد. آنها از کسی حرف می‌زدند که از یک سو با استاد الهی که چند سالی بود از دنیا رفته بود رابطه‌ی ‌مستقیم روحی داشت و از سوی دیگر گویی حرف سنگ‌ها و درخت‌ها را نیز می شنید و به درد‌دل‌شان گوش می‌کرد و در صورت لزوم به حالشان رسیدگی می‌کرد. کسی که هیچ چیز برای خود نمی‌خواست و همه چیز به همه کس می‌داد. و علی‌رغم این همه اقتدار و اعجاز، با چنان تواضعی از خود حرف می‌زد که گویی حقیقتاً زنی ساده و روستایی است. من اینها را نمی‌فهمیدم و قادر نبودم به عمق مطلب حتی فکر کنم، چه رسد به آنکه درک کنم. لذا به همان رؤیایی بر‌گشتم که به اشتیاقش بار سفر بسته بودم. می‌رفتم که آنچه را می‌خواستم از او بگیرم و با دست پُر برگردم. با این رؤیا به خوابی عمیق و تب‌ناک فرو رفتم و هنگامی که چشم باز کردم شب بود و چنان برف سنگینی می‌بارید که چشم، چشم را نمی‌دید.

ما را در مقابل خانه‌ای کوچک و کاه‌گلی پیاده کردند و چند زن روستایی ما را به داخل خانه‌ای راهنمایی کردند. آنجا محل استقرار ما و محل زندگی شیخ جانی بود. همراه دیگران وارد اتاق نسبتاً بزرگی شدم که یک بخاری بزرگ هیزمی در میانه‌ی اتاق، حلاوت گرما در میانه‌ی زمستان را به جانمان می‌ریخت. همه دورش جمع شدیم و خود را گرم کردیم. چنان شادی و فراغتی در نگاه‌ها و صداها مشهود بود که انگار همگی پس از سفری طولانی به « خانه » رسیده بودند.

ساعتی بعد زنان محلی با خوش‌رویی سفره‌های ساده‌ای را در اتاق پهن کردند و غذاهایی با طعم و بویی که پیش از آن تجربه نکرده بودم، بر آن چیدند. همه خوراکی‌ها را به دهان می‌گذاشتند و من با شگفتی و شرم از اینکه این همه با آن جمع و مکان بیگانه‌ بودم، نگاهشان می‌کردم. با آنکه در راه هیچ نخورده و بسیار گرسنه بودم، غذاها چندان توجهم را جلب نمی‌کردند. ثانیه‌شماری می‌کردم که غذا خوردن یا هر کار دیگر به پایان برسد و به دیدار آن کس که برای دیدارش آمده بودم بروم، و از او بخواهم هر چه را که می‌خواستم. اما او آنجا نبود و کسی هم از دیدار حرفی نمی‌زد. دندان سر جگر گذاشتم تا صرف شام به پایان رسید.

بساط شام را جمع کردند. به خودم گفتم که وقتش رسید، اما نرسیده بود. جمع در سکوت نشستند و زن جوانی، در حالی که کاغذی به دست داشت در جایی از اتاق قرار گرفت و شروع به خواندن مطالبی از درس‌های شیخ جانی کرد. مطالبی که خواند، برای من ناآشنا بود، اما بعدها اثرات آن را در زندگی تک تک‌مان، خصوصاً ما زن‌ها دیدم. ظاهراً شیخ جانی سال‌ها در پی احقاق حقوق زنان و کودکان تلاش پیگیر کرده بود، آن شب بخشی از احقاق این حقوق را آن زن روستایی برایمان خواند.

جملات آن مطالب، انگار تکانم داد و به فکرم فرو برد. دیده و شنیده بودم که همواره انسان‌ها و خصوصاً مردان، از زبانِ دین، زنان را جنس پست‌تری می‌‌شمردند که شایسته‌ی تحقیر و توهین بودند. من همیشه آرزو داشتم در دوران پیامبری می‌زیستم تا نظر خداوند را در مورد زنان از زبان او بشنوم، که البته ممکن نبود. ولی حالا زنی که همه او را بزرگ و پیشوای خود می‌دانستند و به مقام قداستش یقین داشتند، با شهامت اعلام می‌کرد که زن و مرد در چشم خداوند یکی هستند و از حقوق مساوی برخوردارند، و این حرف بزرگی بود که هر کسی جرأت و صلاحیت گفتنش را نداشت. او که بود که خداوند چنین اجازه‌ای به او داده بود!

وقتی به خود آمدم، زنی که درس‌ها را می‌خواند رفته بود و جمع آماده‌ی اجرای مراسم دیگری می‌شدند. در اتاق دیگر که مردان بودند و از زاویه‌ی چشم‌مان پنهان بودند، کسانی آماده‌ی نواختن ساز و ذکر و عبادت می‌شدند. پس شیخ کجاست و چرا به دیدارش نمی‌رویم؟ دیگر طاقتم نماند. خود را به یکی از زنانی که به امور آنجا رسیدگی می‌کرد رساندم و ناشیانه پرسیدم: شیخ جانی کجا هستند و چرا ما ایشان را نمی‌بینیم؟ او با مهربانی گفت: حضرت شیخ بیمار هستند و دیدار خصوصی نمی‌پذیرند. اما اتاق‌شان همین جا در حیاط است و حضورشان با ماست. از همین جا می‌توانید در دلتان با ایشان حرف بزنید.

دیگر عادت کرده بودم که حرف‌های این جمعِ غریب را نفهمم. با این حال این برایم کافی نبود. من آمده بودم تا او را ببینم. حرف‌هایم را به خودش بزنم و جوابِ خواسته‌هایم را از خودش بشنوم. یعنی چه که در دلم با او حرف بزنم؟ اصرار کردم. و این بار گویی آن زن بود که حرفم را نمی‌فهمید. باز با خوش‌رویی نگاهم کرد و بی آنکه جوابی به سؤالم بدهد گفت: بیایید شما هم با بقیه در عبادت شرکت کنید.

این هم یکی دیگر از آن چیزهایی بود که نمی‌فهمیدم. ما برای دیدار کسی رفته بودیم که حالا می‌فهمیدیم بیمار است و دیدار، حداقل به آن شکل که من در تصورم داشتم، صورت نمی‌گرفت. در این میان عبادت با موسیقی دیگر چه بود!

هنوز چشم‌ به‌راه بودم که آوای بلندِ موسیقی شاد و غریبی به اتاق ما رسید. تنبور و دف و ساز در هم یکی شدند و موسیقی ناب و فرح‌بخشی را در گوش جانمان ریختند. من که تا صبح آن روز در اثر تب و سرماخوردگی در بستر بودم و در طول راه هم از فرط ضعف و خواب‌آلودگی توان غذا خوردن نداشتم، مثل کودکی سبک‌پا، مملو از شور و انرژی شدم و بیماری را از یاد برده بودم. نمی‌فهمیدم آنجا کجاست، آن موسیقی غریب از کجا می‌آمد و آن مجموعه با ما چه می‌کرد.

شدت موسیقی به پایان رسید اما نوای محزونی همچنان در ترنم بود و این بار دست نوازندگان تنبور بود که زخمه‌ بر ساز و بر دل ما می‌زد. صدایی گرم و آرام به همراه موسیقی، اشعاری به کُردی می‌خواند. آنجا زمین نبود و حالی که در آن لحظه داشتم هم، حال زمینی نبود. کسی آمد و گفت شیخ می‌فرمایند پنجره را باز کنید تا از اتاقشان صدای موسیقی را بشنوند. و پنجره‌ها را باز کردند. همه‌ی پنجره‌ها را، بی آنکه سوز و سرمای نافذ بیرون اجازه‌ی ورود به اتاق را بیابد. سرمای بیرون با گرمای جان‌های حاضر در اتاق درآمیخته بود و دلپذیری هوای بهار را تداعی می‌کرد.

ساعتی بعد نوای موسیقی خاموش شد و شواهد امر نشان می‌داد که هنگام خواب فرا رسیده است. گروه دیگری از زنان رختخواب‌های ساده و به غایت تمیزی را با خود به اتاق آوردند و با همان نظم و هماهنگی عجیب بسترهای خواب ما را آماده کردند. مردان در یک اتاق و زنان در اتاقی دیگر در رختخواب‌های نرم و تمیز جای گرفتند و آماده‌ی خواب شدند.

بار دیگر ناامیدی بر دلم چنگ زد. می‌دانستم که سفرمان فردا به پایان خواهد رسید و من ناچار خواهم بود او را ندیده با دست خالی به شهر خودم بازگردم. دلتنگی غریبی احساس می‌کردم که از جنس دلتنگی‌های دیگر نبود. آن همه به او نزدیک و آن همه از وی دور بودم. کاش آن زن روستایی راست گفته بود و من می‌توانستم حداقل در دلم با او حرف بزنم. اما نمی‌توانستم. شوق دیدار چنان در دلم می‌تپید که هیچ جور رضایت نمی‌دادم تنها با یاد او شب را سپری کنم و یارنادیده به شهرم بازگردم. گریه‌ام گرفت.

هنوز همه‌ی چراغ‌ها را خاموش نکرده بودند که یکی از همراهان چیزی گفت که همه از جا پریدند و شتاب‌زده به سمت ایوان جلوی اتاق دویدند. کنجکاو و حیرت‌زده از کسی پرسیدم چه گفت. مدتی طول کشید تا پاسخ آن شخص از گوش‌ها به مغزم برسد و معنی‌اش را بفهمم: « شیخ جانی در ایوان جلوی اتاق مشغول قدم‌زدن هستند. » … تا من این معنا را بفهمم، همه به ایوان رفته و من در اتاق جا مانده بودم. با دستپاچگی خود را به ساکم رساندم، فهرست خواسته‌هایم را بیرون کشیدم و به ایوان دویدم.

شب از نیمه گذشته بود. برف با همان شدت و سنگینی می‌بارید و همه جا یخ زده بود. مردمک‌های چشمم با سرعتی عجیب در چشم‌خانه می‌گشتند و از صحنه‌هایی که می‌دانستم دیگر در زندگی‌ام تکرار نخواهند شد، عکس ذهنی می‌گرفتند. همسفرانم همگی در ایوان ایستاده بودند و با بی‌قراری انتظار می‌کشیدند. در دو سوی دیگر ایوان زنان و مردان محلی منتظر کسی بودند که تنها عزیز و آشنایشان بود. چشم از تماشای آنان برگرفتم و در همان امتداد نگاه کردم و دیدمش!

زنی سالخورده با گیسوان بافته‌ی بلند و سپید و قامتی ظریف و شکننده، در حالی که در آن برف و سرما یک شب‌کلاه سفید پارچه‌ای ساده، یک لباس سپید بلند و نازک و یک جلیقه‌ی ساده و سبک، تنها تن‌پوشش بودند، به بازوی یک دختر روستایی نوجوان تکیه کرده بود و به آرامی پیش می‌آمد. در حرکت کند و سبک قامت خمیده‌اش چنان وقار و آرامشی احساس می‌شد که کلمات قادر به توصیفش نیست. و از وجودش چنان گرما و محبتی می‌تراوید که روح را گنجایش دریافتش نبود. گویی آن جمع، روی زمین و گرفتار زمان نبودند. همه چیز مثل خوابی شیرین یا رؤیایی سپید در بیداری، نرم و سبک و نفس‌گیر بود. چشم‌ها را بستم و سعی کردم همه چیز را همان‌جا در ذهنم نگه دارم و نگذارم بگذرد و تمام شود. کاغذپاره‌ی خواسته‌ها از دستم افتاد و زیر قدم‌های شوریده‌ی دوستدارانش گم شد.

نمی‌دانم چه مدت و چطور گذشت. چشم باز کردم و دیدم او دارد از مقابلم می‌گذرد. با هزار حسرت و تمنا نگاهش کردم. مکث کرد. سربرگرداند و روشن‌تر و شفاف‌تر از هر نگاهی که دیده بودم، نگاهم کرد. به وضوح دیدم که مرا می‌بیند. تبسمی مادرانه به خطوط بسیار خاص چهره‌اش زیبایی تازه‌ای بخشید. احساس کردم زمان از حرکت ایستاد. دنیا و مافیها در او و آن لبخندِ زندگی‌بخش، خلاصه شد. آن حضور و آن نگاه نافذ و شفاف در کسری از ثانیه هستی‌ام را زیر و رو کرد. زبانم در دهان قفل شد و من انگار دیگر هیچ خواسته‌ای نداشتم، جز یک فرصت بیشتر که تماشا کنم چهره‌ی نازنینی را، که تا زنده‌ام از یاد نخواهم برد. افسوس که آن لحظه بسیار کوتاه بود و تا به خود آمدم، از پشت پرده‌ی اشک، دیدمش که در سوی دیگر ایوان از نظر پنهان شد.

در راه بازگشت، آن « خود »ی را که به همراه داشتم برایم بیگانه بود. با من کسی بود که در آن لحظه‌ی کوتاهِ حضور متولد شده بود. کسی که همه چیز داشت. این اولین و آخرین باری بود که سعادت دیدار شیخ جانی را داشتم.

لازم نمی‌دانم با شرح آنکه در بازگشت از آن سفر غریب، حتی در زندگی مادی‌ام چه تغییرات شگفتی روی داد و چطور درهای نعمت به رویم گشوده شد، معنای آن زیارت روحانی را مخدوش کنم. ولی حیف است نگویم که فرزندانم را پس گرفتم و بیش از آنچه در کاغذ کذایی نوشته بودم، نصیبم شد.

زیارت شیخ جانی زیباترین رویداد زندگی‌ام بود و هنگامی که در فرانسه، پس از رحلتش به مقبره‌اش رفتم، تجسم همان نگاه شفاف و لبخند پر مهر را در مجسمه‌ی مفرغی میان مقبره دیدم و این بار احساس کردم در مقابل مادر همه‌ی کائنات قرار دارم و می‌توانم تا ابد سر بر دامانش بگذارم و احساسِ خوشِ امنیت را تجربه کنم.

خاطره‌ای از زهره زاهدی
تیرماه ۱۳۸۹